جلسه ای بود به مناسبت هفته دفاع مقدس، و از برنامه های پیشنهادی آن برگزاری نمایشگاه کتاب بود.
مسئول فرهنگی پایگاه که در جلسه کنارم نشسته بود، خود را مصمم و مشتاق برای برگزاری آن نشان داد و با اطمینان خاطر گفت:"ان شاالله برگزارش می کنیم."
فردای آن روز 72 جلد کتاب مختلف با هزار زور و التماس، به صورت امانی گرفتم و آن ها را به خانه بردم تا ابتدا آنها را به طور کامل ثبت کنم سپس به محل برگزاری نمایشگاه که مسجد روستا بود منتقل کنم.
شب، جناب مسئول فرهنگی با ماشین آمد تا کتاب ها را به محل برگزاری نمایشگاه منتقل کنیم. کتاب ها را به آنجا بردیم و قرار شد از فردا تا آخر هفته ی دفاع مقدس ، نمایشگاه دایر باشد.
فردا شد و سر و کله ی این بنده خدا پیدا نشد و با آنکه از دوهفته قبل به او گفته بودم: "دوتا از بچه ها را به عنوان مسئول فروش کتاب از همین الان انتخاب کن." مجبور شدم خودم شخصا دنبال شخصی برای این کار گشته و مسئول فروش کتاب کنم.
بلاخره نمایشگاه دایر شد، اما به جای یک هفته، سه روز ، آن هم با هزار زور و التماس.
هفته ی دفاع مقدس که تمام شد، کتاب ها را در عین بی خیالی به محل برگزاری کلاس خردسالان منتقل کردند و من که از موضوع کاملا بی خبر بودم، زمانی متوجه آن شدم که مجبور شدم بیش از 100 هزار تومان کتاب فقط بخاطر اینکه به صورت امانی بودند و اکنون آسیب دیده اند، خریداری کنم.یادآور میشوم که مجبور شدم پول تعدادی از کتاب هایی که ناپدید شده بود را هم شخصا بدهم.
در آخر، این موضوع درسی شد تا اگر در آینده تصمیم گرفتم به کسی در زمینه ی انجام کاری کمک کنم، به جای آن که از صفر تا صد موضوع را خودم دست بگیرم(یا به اصطلاح آن ها فقط بگویند هلو برو تو گلو)، آنها را درگیر موضوع کنم. تا بواسطه ی سختی هایی که در این راه می کشند، قدر آن را بدانند و با دلسوزی از آن مراقبت کنند.
- ۹۳/۰۷/۲۳