امروز اینجا عرفات بود . پنج لاله ی گمنام عالیشهر دیگر گمنام نبودند گویی آنان نیز می خواندند ندای بندگی را :
خدایا من!خواندمت، پاسخم گفتی؛ از تو خواستم، عطایم کردی؛ به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛ به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛ به تو پناه آوردم، کفایتم کردی...
بدن ها گویی بی روح شده بود. خورشید هم انگار کم آورده بود. اشکها جاری میشد و می شست آلودگی را از دلها. نوای اللهم بلند بود.
اما چیزی بود که مرا به شدت به فکر فرو برده بود. خدایا ما طاقت دو ساعت نشستن زیر این خورشید رنک باخته رو نداریم. فردای قیامت تو اون بحبوحه و سردرگمی به کی پناه ببریم ؟ یا الهی ، نگاهی ....
و اما یا حسین ! مددی کن که این عرفه، عرفه ی دلمان باشد. غلامیتان برایمان افتخار است. سفیدموی این راهم کن.
یا حسین (ع)
- ۹۱/۰۸/۰۴